گاه گاهی دلم گلایه ها دارد از خودم که چرا حرفش نمیشنوم یا اصلا ندیده اش میگیرم؛ دل است گاهی حالش گرفته میشود دست من که نیست.. 

  نمیدانم و اصلا شاید جوابی هم برایش ندارم..  شاید منطق و استدلال زورش از احساس دلم بیشتر است… 

  کاش میشد بیخیال هر منطقی به حرف دل گوش کرد و تمام احساست را بر سرِ بازارِ زبانت جار میزدی و محکوم به قضاوتهای عقلت نمیشدی… اما با اینکار عقل تو را مؤاخذه خواهد کرد که چرا گوش به حرفش ندادی.. 

  چاره ای نیست جز اینکه  وجود دل و عقل،  هر دو را در کنار هم بپذیری و حرف هر دو را به تناسب با هم تلفیق کنی… بنظرم گاهی دل و گاهی عقل باید از خودشان یک از خودگذشتگی به خرج دهند تا تو راضی تر باشی به اقبال هر کدام از این دو..  

  بنظرم همیشه با جنگ عقل و احساس مواجه هستیم و در این جنگی که گاهی نابرابر مینماید یکی باید تسلیم دیگری شود…

  گاهی دلم میخواهد تمام احساسش فریاد بزنم و گاهی عقلم میخواهد که از تمام استدلالهای جهان برای به کرسی نشاندن حرفش مدد بگیرم..

  از خدا میخواهم راهی برای تعادل زندگی بین درگیریهای دلی و عقلی به من نشان دهد…

 و تعبیر امیرالمؤمنین که فرموده «خیر الأمور أوسطها» در این کشمکش دل و عقل را خوب درک نمیکنم 

  امیدوارم مثل همیشه که راه میانه را خدا به فضل خودش به من بنمایاند که من از کج راهه های افراط و تفریطِ حرفای دل و عقلم به شدت هراسانم…

 

 

 

   دوشنبه 20 تیر 1401نظر دهید »

  گاه گاهی یادمان میرود کجای زندگی هستیم و درد بدتر اینکه یادمان میرود خدا کجاست؟! با اینکه بارها از قولش خواندیم «هُو مَعَکُم أینما کُنتم…»

   و‌ چه خوب که خدا از ما یادش نرفته و نمیرود چه خوب به ما یادآور شده « فَاذکُروني أذکُرکم…» چه خدای خوبی داریم با اینکه ما گاهی یادش نمیکنیم و فراموشش میکنیم حواسش به ما هست هر لحظه دست ما را گرفته و رها نمیکند ولی ما در شلوغی این دنیای وانفسا دستش را حس نمیکنیم گاهی یادمان نیست دستمان در دست خداست و برای اینکه حواسمان به دست خدا باشد گاهی دستمان را کمی محکمتر میفشارد و ما فقط دردی را حس میکنیم غافل از اینکه خدا میخواهد ما حواسمان به او باشد…

  خدایا در غوغای این دنیا که ما گاه گاهی یادمان به تو نیست کمی دستمان را محکم تر بگیر کمی در گوشمان زمزمه کن زمزمه ی «و أنّ هذا صِراطي مُستقیماً فَاتَّبِعُوه…» تا دستت را رها نکنیم و در مسیر گم نشویم.

   یکشنبه 14 شهریور 1400نظر دهید »

تعطیلات تابستان را به خاطر کلاس قرآنی که در کتابخانه روستایمان برگزار می شد خیلی دوست داشتم. مؤسسه قرآنی مربی قرآن از شهر دعوت می کرد. مربی ها زود با بچه های کلاس اخت می شدند. برای همین یک مربی چندین تابستان به روستای ما می آمد. خانم گلکار یکی از همین مربی ها بود. بس که خوشرو، مهربان و دوس داشتنی بود همه طالب آمدنش بودند..آن سال هم مثل همیشه خانم گلکار از اول تابستان آمد.. من و زهرا دوستم با تشویق ایشان شروع به حفظ قرآن کرده بودیم. هر روز قبل و بعد از کلاس ما دونفر با هم حفظ قرآن کار می کردیم. 

آخرهای تیرماه یک روز حالم خوب نبود. بود ساعت از یک ظهر گذشته بود. نگران بودم که نتوانم با این حالم بروم کلاس. در همین فکر و خیال ها بودم که یهو صدای مادرم آمد. امروز با این وضعت پا نشی بری کلاس. از چیزی که می ترسیدم داشت برایم اتفاق می افتاد. گفتم نه! چیزی نیس، خوب شدم. یواشکی از نگاهش فرار کردم. رفتم لباس پوشیدم که بروم. پایم را که در اتاق گذاشتم بیرون دوباره صدای مادرم ازآن اتاق آمد. دختر توی این گرما بدتر می شی. نری مگه چی می شه؟ خودم را به نشنیدن زدم. از خانه آمدم بیرون. خانه مان تا کلاس قرآن دور بود. گرمای هوا بدجوری توی صورتم می زد. قدم که بر می داشتم انگار خاک هم از گرما فرار می کرد و روی کفش هایم می نشست. وقتی رفتم سر کلاس، زهرا تا مرا دیدم فهمید مثل همیشه سرحال نیستم. رفت یک لیوان آب خنک برایم آورد. چند لحظه بعد ازم خواست قرآن حفظی را از همدیگر بپرسیم. من که اصلا حالم خوب نبود گفتم بگذاریم برای یک روز دیگر. حالم را که دید دیگر اصرار نکرد. همین جور بی حال فقط به صفحه قرآنی که قرار بود به خانم گلکار جواب بدیم زل زده بودم. با صدای صلوات بچه ها به خودم آمدم. اصلا نفهمیده بودم خانم گلکار کی آمده بود.

نمی دانم چرا آمده بودم کلاس وقتی نمی توانستم هیچی ازش بفهمم. دلم می خواست زودتر بروم خانه و دراز بکشم. با زهرا که از کتابخانه آمدیم بیرون. حال و حوصله نداشتم مثل هر روز باهاش حرف بزنم. هر چه می گفت فقط گوش می کردم. بین راه زهرا از من جدا می شد. یک تکه از راه را تنها می شدم. زهرا خداحافظی کرد و رفت. تا خانه همه اش ذهنم درگیر بود که نکند نتوانم حفظ قرآن را ادامه دهم. نمی خواستم سفر مشهدی که خانم گلکارقولش را داه بود از دستم برود. تا حالا مشهد نرفته بودم. دوست داشتم آخر همین کلاس قرآن بروم زیارت. 

رسیدم خانه نا نداشتم. 

از داخل وسایلم یک نوار مداحی امام رضایی پیدا کردم. گذاشتمش توی ضبط. رسید به این جا زدم زیر گریه.

اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند جان به قربان تو جانا که حج فقرایی

گفته ای هر که بیاد زیارتم من سه جا میام به دادش می رسم… 

همه فکر می کردند گریه ام به خاطر حال نداری ام است. مادربزرگم بیشتر از همه حواسش جمع حالم بود. گفت این دلش رفته جای دیگه بذارین تو حال خودش باشه. 

آخر کلاس های تابستانی به آرزویم رسیدم. از خوشی داشتم پردر می آوردم. حالم دست خودم نبود. موقع حرکت یکی از بچه ها بهم هدیه ای دادم به جای تشکر داشتم بهش مب گفتم قابل نداره.

 توی مشهد گنبد را که دیدیم مداح شروع کرد به مداحی

ای صفای قلب زارم، هر چه دارم از تو دارم

تا قیامت ای رضا جان سر زکویت برندارم   

 منم خاک درت غلام و نوکرت   

به جان فاطمه مرانی از درت
 دلم شکست. با خودم گفتم مگر می شود امام رضا ما را از یک موسسه خیریه به نام مادرشان فاطمه زهرا قرآن را یاد گرفته ایم از در خانه خودش طرد کند. همان جا از امام رضا خواستم این لطفشان را از ما دریغ نکنند. از آن موقع تا الان چندین مرتبه زیارت ورفته ام و هر بار هم با نام قرآن و نام مبارک حضرت زهرا و رایگان بوده …


موضوعات: بدون موضوع
   یکشنبه 29 مرداد 1396نظر دهید »
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        
جستجو