« همسفرخاطره امام رضایی »

نزدیکای ظهر بود هوا ی گرم وسطای تابستان صورت هر عابری رو گلدار میکرد. توی ایستگاه منتظر اتوبوس روی صندلی نشستم انگار تمام خستیگیهام رو زمین می نشست. تا به خودم اومدم خانم میانسالی با یک کیسه نایلونی کنارم نشسته بود. از نوشته روی کیسه معلوم بود همین الان از فروشگاه روبرو ایستگاه خرید کرده. داخل کیسه نایلونیش رو یه نگاهی انداخت با خودش یه چیزی زیر لب میگفت نگاهی به من کرد و حدس زدم میخواهد چیزی رو به من بگوید من هم با تبسمی نگاه خسته اما امیدوارش رو میزبانی کردم. همان لحظه دستش داخل کیسه  کرد یک پاکت چای بیرون آورد و گفت الان خرید کردم برا فروش  هس شما نمیخوای؟ گفتم نه مادر جان ممنون. بلافاصله دوباره دستش رو داخل همون کیسه نایلونی کرد یه شیشه عسل بیرون کشید و دستش گرفت به من نشونش داد برچسب روی اون رو بهم نشون داد و گفت عسل خوبی هست برا صبحانه و هم اینکه داروی خوبی برا خیلی بیماریها هست نمیخوای؟ قیمتش هم بهم گفت. اما قیمتش برای اون شیشه عسل یه خورده گران بود. گفتم ممنون مادر جان شرمنده که نمیخوام چون پول همراهم نیست. نگاهی  به دستان خشکی زده ام کرد. یک کرم مرطوب کننده از همون کیسه بیرون آورد و گفت اینم یک مرطوب کننده خوب. هم چربی مناسب هم بوی خیلی خوبی داره. از اون چیزایی هست که  دخترها حتما میخرن و بهش اهمیت میدن. گفتم مادر جان من که پولی همراهم نیست که بخوام خرید کنم شرمنده. نگاهی بهم انداخت انگار باور نمیکرد که من پول حتی کرم مرطوب کننده هم باهام نباشه. نمیدونم چی باید میگفتم که باور کنه هیچ پولی همراهم نیست غیر از کرایه اتوبوس تا منزل. نگاهی به خیابان کردم دیدم اتوبوس داره نزدیک میشه از جا بلند شدم  از خانم هم عذرخواهی کردم و باهاش خداحافظی کردم. و خانم هم زیر لب با خودش میگفت این روزها کسی پول خرید نداره وگرنه همه، هرچیزی لازم دارن که بخرن خدا به همه رزق حلال و بابرکت بده انشالله ..

کلیدواژه ها: رزق حلال, فروشگاه, مادر

موضوعات: کسب و کار
   شنبه 8 مهر 1396


فرم در حال بارگذاری ...

اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        
جستجو