گاه گاهی یادمان میرود کجای زندگی هستیم و درد بدتر اینکه یادمان میرود خدا کجاست؟! با اینکه بارها از قولش خواندیم «هُو مَعَکُم أینما کُنتم…»

   و‌ چه خوب که خدا از ما یادش نرفته و نمیرود چه خوب به ما یادآور شده « فَاذکُروني أذکُرکم…» چه خدای خوبی داریم با اینکه ما گاهی یادش نمیکنیم و فراموشش میکنیم حواسش به ما هست هر لحظه دست ما را گرفته و رها نمیکند ولی ما در شلوغی این دنیای وانفسا دستش را حس نمیکنیم گاهی یادمان نیست دستمان در دست خداست و برای اینکه حواسمان به دست خدا باشد گاهی دستمان را کمی محکمتر میفشارد و ما فقط دردی را حس میکنیم غافل از اینکه خدا میخواهد ما حواسمان به او باشد…

  خدایا در غوغای این دنیا که ما گاه گاهی یادمان به تو نیست کمی دستمان را محکم تر بگیر کمی در گوشمان زمزمه کن زمزمه ی «و أنّ هذا صِراطي مُستقیماً فَاتَّبِعُوه…» تا دستت را رها نکنیم و در مسیر گم نشویم.

   یکشنبه 14 شهریور 1400نظر دهید »

یه نگاهی کردم جای خالی پیدا کنم نزدیکترین صندلی به درب میخواستم نگاهم به خانمی افتاد که نگاهش از من گرفت رو به پنجره اتوبوس کرد نزدیک رفتم گفتم ببخشید کنارتون جای کسی هست؟ با یه نیم نگاه بهم گفت نه. منم بدون معطلی نشستم دقایقی شد که اتوبوس حرکت کرد خیلی خسته بودم دلم میخواست تا رسیدن به مقصد فقط بخوابم اما سکوت سنگین خانم کنار دستم خیلی ذهنم رو درگیر کرد دنبال بهانه ای برای حرف زدن باهاش بودم که نیم رخ صورتش به سمت من با نگاهم گره خورد با یک ته صدایی ناراحت و نگران، چشمش به من نشان داد پرسید چشمم ورم کرده؟ گفتم آره. پرسیدم چی شده؟ وقتی جوابم داد دوباره رو به سمت پنجره اتوبوس شد، ذهنم بیشتر درگیر شد…  تو ذهنم دلیل برای جواب اون خانم  میتراشیدم حتما غداش سوخته که از دست شوهرش کتک خورده، شاید مواظب بچه هاش  نبوده خطایی انجام دادن، شاید بدون اجازه کاری کرده یا جایی رفته، شاید و شاید… دقایقی باز هم سکوتی بین من و اون خانم حاکم شد صدای اتوبوس دیگه متوجه نبودم و به این فکر فرو رفتم که چجوری از ناراحتیش میتونم کم کنم تا مقصد یک ساعت و خورده ای زمان بود خیلی بهش سخت میگذشت وقتی اوج ناراحتی هستی هر دقیقه، سالی میگذرد… دوباره نیم رخ صورتش متوجه من بود انگار فکر میکرد میتونه باهام حرف بزنه. همین نیم نگاهش را به سرعت گرفتم نگاهمون در هم گره خورد منم انگار حس کردم میتونم برای دقایقی سنگ صبورش باشم. با همان نگاه ناراحت و عاجزانه ته صدایی ازش اومد. که میگفت شوهرم  خیلی بداخلاق و بد دهن هست بیست و هفت ساله باهاش کنار اومدم ازش دوتا بچه دارم بهم بد بین هم هست چند سالی هست که به زن برادرم نگاه بد داره میخواد باهاش ارتباط داشته باشه، بنده خدا زن برادرم خیلی زن خوب و محجوبی هست بخاطر اینکه آبروریزی نشه با ما قطع رابطه کرده اما شوهرم دست بردار نیست چندین ساله نگذاشتیم برادرم این موضوع رو متوجه بشه وگرنه تا حالا حسابش رسیده بود…  امروز الکی با من بحث کرده کتکم زده از خونه بیرونم انداخته بهم گفته هر جا دلت میخواد برو… خانم اشک چشمش رو با دستمال خشک کرد، بغض گلوش وا شد بیصدا گریه میکرد.. گفتم بچه هاتون چی؟ گفت: بچه ها تو شهر مشغول درس و کار هستن اصلا خونه نمیاین بخاطر اخلاق باباشون منم الان دارم میرم پیش بچه هام.


موضوعات: همسرداری
   جمعه 28 دی 1397نظر دهید »

نزدیکای ظهر بود هوا ی گرم وسطای تابستان صورت هر عابری رو گلدار میکرد. توی ایستگاه منتظر اتوبوس روی صندلی نشستم انگار تمام خستیگیهام رو زمین می نشست. تا به خودم اومدم خانم میانسالی با یک کیسه نایلونی کنارم نشسته بود. از نوشته روی کیسه معلوم بود همین الان از فروشگاه روبرو ایستگاه خرید کرده. داخل کیسه نایلونیش رو یه نگاهی انداخت با خودش یه چیزی زیر لب میگفت نگاهی به من کرد و حدس زدم میخواهد چیزی رو به من بگوید من هم با تبسمی نگاه خسته اما امیدوارش رو میزبانی کردم. همان لحظه دستش داخل کیسه  کرد یک پاکت چای بیرون آورد و گفت الان خرید کردم برا فروش  هس شما نمیخوای؟ گفتم نه مادر جان ممنون. بلافاصله دوباره دستش رو داخل همون کیسه نایلونی کرد یه شیشه عسل بیرون کشید و دستش گرفت به من نشونش داد برچسب روی اون رو بهم نشون داد و گفت عسل خوبی هست برا صبحانه و هم اینکه داروی خوبی برا خیلی بیماریها هست نمیخوای؟ قیمتش هم بهم گفت. اما قیمتش برای اون شیشه عسل یه خورده گران بود. گفتم ممنون مادر جان شرمنده که نمیخوام چون پول همراهم نیست. نگاهی  به دستان خشکی زده ام کرد. یک کرم مرطوب کننده از همون کیسه بیرون آورد و گفت اینم یک مرطوب کننده خوب. هم چربی مناسب هم بوی خیلی خوبی داره. از اون چیزایی هست که  دخترها حتما میخرن و بهش اهمیت میدن. گفتم مادر جان من که پولی همراهم نیست که بخوام خرید کنم شرمنده. نگاهی بهم انداخت انگار باور نمیکرد که من پول حتی کرم مرطوب کننده هم باهام نباشه. نمیدونم چی باید میگفتم که باور کنه هیچ پولی همراهم نیست غیر از کرایه اتوبوس تا منزل. نگاهی به خیابان کردم دیدم اتوبوس داره نزدیک میشه از جا بلند شدم  از خانم هم عذرخواهی کردم و باهاش خداحافظی کردم. و خانم هم زیر لب با خودش میگفت این روزها کسی پول خرید نداره وگرنه همه، هرچیزی لازم دارن که بخرن خدا به همه رزق حلال و بابرکت بده انشالله ..

کلیدواژه ها: رزق حلال, فروشگاه, مادر

موضوعات: کسب و کار
   شنبه 8 مهر 1396نظر دهید »

تعطیلات تابستان را به خاطر کلاس قرآنی که در کتابخانه روستایمان برگزار می شد خیلی دوست داشتم. مؤسسه قرآنی مربی قرآن از شهر دعوت می کرد. مربی ها زود با بچه های کلاس اخت می شدند. برای همین یک مربی چندین تابستان به روستای ما می آمد. خانم گلکار یکی از همین مربی ها بود. بس که خوشرو، مهربان و دوس داشتنی بود همه طالب آمدنش بودند..آن سال هم مثل همیشه خانم گلکار از اول تابستان آمد.. من و زهرا دوستم با تشویق ایشان شروع به حفظ قرآن کرده بودیم. هر روز قبل و بعد از کلاس ما دونفر با هم حفظ قرآن کار می کردیم. 

آخرهای تیرماه یک روز حالم خوب نبود. بود ساعت از یک ظهر گذشته بود. نگران بودم که نتوانم با این حالم بروم کلاس. در همین فکر و خیال ها بودم که یهو صدای مادرم آمد. امروز با این وضعت پا نشی بری کلاس. از چیزی که می ترسیدم داشت برایم اتفاق می افتاد. گفتم نه! چیزی نیس، خوب شدم. یواشکی از نگاهش فرار کردم. رفتم لباس پوشیدم که بروم. پایم را که در اتاق گذاشتم بیرون دوباره صدای مادرم ازآن اتاق آمد. دختر توی این گرما بدتر می شی. نری مگه چی می شه؟ خودم را به نشنیدن زدم. از خانه آمدم بیرون. خانه مان تا کلاس قرآن دور بود. گرمای هوا بدجوری توی صورتم می زد. قدم که بر می داشتم انگار خاک هم از گرما فرار می کرد و روی کفش هایم می نشست. وقتی رفتم سر کلاس، زهرا تا مرا دیدم فهمید مثل همیشه سرحال نیستم. رفت یک لیوان آب خنک برایم آورد. چند لحظه بعد ازم خواست قرآن حفظی را از همدیگر بپرسیم. من که اصلا حالم خوب نبود گفتم بگذاریم برای یک روز دیگر. حالم را که دید دیگر اصرار نکرد. همین جور بی حال فقط به صفحه قرآنی که قرار بود به خانم گلکار جواب بدیم زل زده بودم. با صدای صلوات بچه ها به خودم آمدم. اصلا نفهمیده بودم خانم گلکار کی آمده بود.

نمی دانم چرا آمده بودم کلاس وقتی نمی توانستم هیچی ازش بفهمم. دلم می خواست زودتر بروم خانه و دراز بکشم. با زهرا که از کتابخانه آمدیم بیرون. حال و حوصله نداشتم مثل هر روز باهاش حرف بزنم. هر چه می گفت فقط گوش می کردم. بین راه زهرا از من جدا می شد. یک تکه از راه را تنها می شدم. زهرا خداحافظی کرد و رفت. تا خانه همه اش ذهنم درگیر بود که نکند نتوانم حفظ قرآن را ادامه دهم. نمی خواستم سفر مشهدی که خانم گلکارقولش را داه بود از دستم برود. تا حالا مشهد نرفته بودم. دوست داشتم آخر همین کلاس قرآن بروم زیارت. 

رسیدم خانه نا نداشتم. 

از داخل وسایلم یک نوار مداحی امام رضایی پیدا کردم. گذاشتمش توی ضبط. رسید به این جا زدم زیر گریه.

اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند جان به قربان تو جانا که حج فقرایی

گفته ای هر که بیاد زیارتم من سه جا میام به دادش می رسم… 

همه فکر می کردند گریه ام به خاطر حال نداری ام است. مادربزرگم بیشتر از همه حواسش جمع حالم بود. گفت این دلش رفته جای دیگه بذارین تو حال خودش باشه. 

آخر کلاس های تابستانی به آرزویم رسیدم. از خوشی داشتم پردر می آوردم. حالم دست خودم نبود. موقع حرکت یکی از بچه ها بهم هدیه ای دادم به جای تشکر داشتم بهش مب گفتم قابل نداره.

 توی مشهد گنبد را که دیدیم مداح شروع کرد به مداحی

ای صفای قلب زارم، هر چه دارم از تو دارم

تا قیامت ای رضا جان سر زکویت برندارم   

 منم خاک درت غلام و نوکرت   

به جان فاطمه مرانی از درت
 دلم شکست. با خودم گفتم مگر می شود امام رضا ما را از یک موسسه خیریه به نام مادرشان فاطمه زهرا قرآن را یاد گرفته ایم از در خانه خودش طرد کند. همان جا از امام رضا خواستم این لطفشان را از ما دریغ نکنند. از آن موقع تا الان چندین مرتبه زیارت ورفته ام و هر بار هم با نام قرآن و نام مبارک حضرت زهرا و رایگان بوده …


موضوعات: بدون موضوع
   یکشنبه 29 مرداد 1396نظر دهید »

1 2

اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        
جستجو